loading...

حرفای ستاره دار*

Content extracted from http://ho-ma.blog.ir/rss/?1739087403

بازدید : 277
پنجشنبه 10 ارديبهشت 1399 زمان : 22:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حرفای ستاره دار*

دستامو پائین گرفتم، وایسادم روو ترازو یخورده صبر کردم تا اعداد دیجیتالی ثابت شدن، بهشون زل زدم، انگار میگفتن: دخترک بیچاره! ولی بهشون توجه نکردم! چند سالی هست که صرفن خوردن رو برای نمردن اجابت میکنم!! انگار بدنم منتظر یک معجزه از طرف منه و من هم لاقید ازین موضوع! امشب حالم خوش نبود، البته خیلی وقته خوش نیستم! از وقتیکه مغزم محاسبه گر شده و فهمیده دنیا خیمه شب بازی‌‌‌ای بیش نیست! و کودکانه جست زدن ازین بند به اون بند اونطورها هم که نشون میده هیچ لذتی نداره!

سردردم از یک سلول خاکستریِ جزء شروع شد و اما حالا حس گنگی شبیه بغض و تهوع نمیذاره بقیه کتابی که بتازگی شروع کردمو تموم کنم، روی زمین تاریک اتاق دراز میکشم، چشمامو میبندم! اینجور مواقع دنبال دلیل برای قانع کردن مغزم میگردم، ولی تصاویر رمانی که دارم میخونم مثل نواری ممتد روی محوری منظم تووی صفحهٔ تاریکِ ذهنم میچرخن! انگار من هم عضوی از اونهام که دور افتادم!!

خب، من هم مثل همهٔ شما عادات و خصلتهایی دارم! مثلن وقتایی که فیلم میبینم، یا کتاب میخونم و یا هر مطلبی، از دنیای مادی‌‌‌ای که داخلش گیر افتادم به جهانی که کارگردان و نویسنده پیش رووم گذاشته، پرت میشم! خواه زمان حال باشه، خواه گذشته یا آینده! انگار جاذبه‌‌‌ای پشتشون نهفته ست که بی اختیار مسحورشون میشم! اگه اطرافیانم صدام بزنن نمیشنوم، در کل قوّهٔ حواسم محو ماجراها میشه! و ممکنه چندین روز و هفته و حتی ماه درگیر آدمهای درون یک کتاب یا فیلم خاص باشم! مثل جُوزفین (جو) کاراکتر اصلی رمان زنان کوچک، الان چند هفته ست میبینمش! البته نه در واقعیت، که اگه اینطور میشد نهایت سعادتم بود!

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 3

آمار سایت
  • کل مطالب : 39
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 13
  • بازدید کننده امروز : 9
  • باردید دیروز : 11
  • بازدید کننده دیروز : 11
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 14
  • بازدید ماه : 229
  • بازدید سال : 906
  • بازدید کلی : 29078
  • کدهای اختصاصی